سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای کاش من یه مدرِّس بودم پایانی 2 :

بسم الله الرّحمن الرّحیم ... ألرِّحمن الرِّحیم ... .

تقدیم به شهدای دانش آموز کربلای پنج :

یه رفیق داشتم که دانش آموز بود ، تو یه شهر دیگه ، اونوقتا معلم بودم و آموزگار مدرسه ای ابتدایی تو یه شهر دیگه ، و هنوز ولش نکرده بودم و برم دنیال کاری که الان داریم نونشو می خوریم .

رفیقم داشت دیپلم می گرفت ، یه رفیقم داشت که اسمش حسن بود و مثل همرزم همدرس بودن ، همین دوسه سال پیش بود که تو همین شهر کار می کردیم و محل کارمونم از قضا تقریبا روبروی خونه ی اونا بود ، یه روزیم منو دید و یه شبم به افطاری که تو خونش داد دعوتمون کرد .

آخرین بار ، آخرین بار که نه ، قبل آخرین باری که همدیگه رو دیدیم از اینکه درس می خونه شاکی بود ! خیلی درسخون بود ، شاید الان اگه بود کمتر از اون رفیقش که گفتم نبود که برا خودش دکتره ما شاءالله ، ولی می خواست درسو ول کنه و مثل دانش آموزایی که درسو ول کرده بودن باشه .  

دیدم چی بگم بهش ؟ آخه قضیه ی رطب خوده و منع رطبم بود ، منم آموزگاری رو مثل نه تنها حاج علیمون ، بلکه مثل معلما ، آموزگارای مثل خودمم که ولش کرده بودن ول نکرده بودم .

توجیهم که نمی تونستم بکنم و بگم در گیر مثلا جمع و تفریق چهار عمل اصلی موضوع بحثمون هستم ، و وقت سر خاروندنم ندارم ، حتی به دانشجوییم نمی رسم ! که مثل دانش آموزایی بعضیاش ولش کردن .

هیچی دیگه ! بخودش واگذار کردم ، فقط از زبونم در اومد و گفتم : جنگ تموم میشه و چیزی ازش گیرت نیومده !

البته یه بار درسو ول کرده بود و رفته بود ، ولی هم در تعطیلات بود و هم به درگیری نکشیده بود و چیزی از جنگ گیرش نیومده بود ، یعنی دیدم هنوز وارد جنگ نشده ! که جیزی گیرش اومده باشه ! در حالیکه همونطور که اون طرفش می تونست تا غرب غرب و شرق شرق باشه و خط مقدمشم حتی ! از این طرفشم تا اون زن زابلی بقول استاد شهید که گفتم توش بودن و از قضا خط مقدمش شاهش بود تا سربازای شطرنجش ، و کافی بود که قطعنامه رو قبول کنه !  مثل همین تحریمنامه ، ولو اینکه سربازای خط مقدمش مثل اون زن زابلی بقول استاد شهید باشن .

واگذاری :

خب ، زبونم کار دستم داد و رفیقم رفت ، با اینکه می دونستم هرچی رفیقش بگه قبول می کنه .

خب مثل اینکه امشب همش به خاطره گذشت ، پس بذار همش بخاطره بگذره .

اول اینو بگم بعد برم سر واگذاری ، البته اینم که می خوام بگمم واگذاریه .

نقله ، یعنی شنیدم و شایدم خونده باشم که :

پدری به پدری گفت :

میشه این باغچه ی مادرتونو بهتون بدم دست از سر من برداری ؟

پاسخ داد :

چراکه نه ؟

گفت :

خب حد و حدودشو بگو بدم .

پاسخ داد :

از دست راستت بگیر برو تا برسی به دست چپت ، یعنی از شرقت تا غربت ، و از روبروت تا پشت سرت ، یعنی از شمالت تا جنوبت . 

دید :

خودش موند و خودش ! تازه اگه از طرف راست تا چپشو و از روبروش تا پشت سرشم داشته باشه ! با اینکه یه روز ی وقتی آسمون رعد و برقی داشت گفته بود : چیه سر صدا راه انداختی !؟ هر کجا بباری تو ملک من باریدی !

بعدها که یکی از اون دو پدر شهید شد ، حالا در کجا ؟ بازم ! بمونه ، پسر اون یکی به پسرش گفت :

اصلا بیا خودمم بهت بدم !

در پاسخ شنید که :

چیزی رو که داری واگذار می کنی ؟!

خب خاطره بسه ، به واگذاری پدر مدرسه و فرقش با واگذاری من نرسیدم و بمونه برا فرصت دیگه ان شاءالله تعالی . 


خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :178
بازدید دیروز :251
کل بازدید : 1308358
کل یاداشته ها : 1756


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ