بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ، سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ، هُوَ ...
بنام خدای بخشنده ام
برگردان زنده یاد محمد کاظم معزّی :
تسبیح گفت خدا را آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است و او است عزتمند حکیم (1) او ...
باسلام و آرزوی هفته ای بهتر براتون
زنده یاد حتی وقتی نمازم می خوند می پریدیم رو کولش ، تازه کیفم می کرد ، استغفرالله ! آخه نمازم می خوند ! ولی از اون وقتایی که جرات که نه ، ولی کاری به کارش نداشتیم وقتایی بود که حرفای مرحوم آقای خمینی رو از تلویزیون نیگا می کرد و بعدشم داستانای مافوق عالم مارو قد ما می کرد .
خب مام تو اون وقتا اوقات فراقتمون از تلویزیون بود ، آخه دوسه تا بیشتر شبکه که نداشت ، آره ! وقتی پرسپولیس بازی داشت ، حرفای امامو هم بعدن می دید ، واسه اینکه میومد باهامون تخمه می شکست و بازی رو می دید .
اون وقتا مثل الان نبود که ما شبکه ی جهانیو قرق کنیم و یکی مثلا کلمه رو ببینه ، یکی من و تو رو ، یکی کره ای و یکیم ...
و اون بنده خدا پناه ببره به رادیو ، تازه صداشم مزاحم ما نشه ، شبا هم مال یکی دیگه باشه که می خواد رادیو جوانو گوش بده ، تازشم این از روزاییه که اوقات فراقتش از کار بیرون باشه برای نون درآوردن خونه ی ما ، وگرنه روزی که مثل شیر از سرکار میومد و خستگیهاشو با تکنیک ، فن و استراژیدیهای خاص خودش از همه غیب می کرد ...
بعد نمازجماعت ظهر و ... :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ، إِذَا جَاءَ ن ...
بنام خدای بخشندم
بازم سلام و با آرزوی هفته ای بهتر براتون
زنده یادو می گفتم و داشتم می رسیدم به فُوت و فن سلامش پیش از هر حرف و کلامش که اذان ظهر شد و بعدشم که برق رفت و با نیروی ذخیره ادامشو خواستم بگم ، که شکر خدا الان برقم اومد .
غبطه خوردنیم بود ، آخه وقتی با یه فُوت همه رو میخ می گرفت ، فسقلیش بدوبدوکه میرفت با اون شیرین زبونیش می گفت : زنده یاد خودم اومد .
اینا رو گفتم که داستانی رو که قد ما کرده بود براتون بگم :
یه روز سه نفر میرن تویه باغ و از درخت میرن بالا و بخور بخور راه انداخته بودن که صاحب باغ سر می رسه و می بینه روحانی ، زاندارم و کدخدای خودشه ، خب چی بگه ؟
از اون لبخندا می زنه و به حاج آقا میگه قدم رنجه فرمودین و منت گذاشتین ، به ژاندارمم میگه صاحب اختیارین و اختیارمونم دست شماس ، ولی به کدخدا میگه به به ! چشم و دلم روشن !
با منفک کردن اون میکشه میاره پایین و می بنده به درخت ، بعد باز باهمون لبخند رو به حاج آقا میکنه و بازم از منتی که به سرش گذاشته تشکر می کنه ، ولی ژاندارمو چی ؟ مثل کدخدا جداش میکنه و می بنده به درخت .
حالا دیگه راست راستی لبخند به لب داشت وقتی حاج آقا هنوز با فراغ بال مشغول خوردن بود ، چرا ؟
آخه هنوز حدس هم نمی زد که حالا نوبت اونه که بسته بشه به درخت ، حالا بمونه بعدش که صاحب باغ با چوب دستی قصد کرده بود چه بروزشون بیاره ، که ...