بنام خدا...
وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا (1) ... وَیلٌ یوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ (15) ...وَیلٌ یوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ ...
سلام علیکم
گفتیم ثلث سوم کلاس چهارم را ، که هیچ روزی از دوران مدرسه رفتنمان مانند آن نبود ، در پادگانی بود که مدرسه نداشت و ...
ت – شهر سازی : زبانی و مکانی
1 - مهندسی و ساخت غربی :
ابوی مرحوم فقط برای مدرسه در پادگان چهل دختر جلو نیفتاد ، بلکه بعدش در بنای مسجدی بنام مسجد سلمان فارسی در کنار پادگان هم پیشقدم شد و ما هم کمک می کردیم به بنا و کارگرش که از درجه داران جلسات دینی بودند ، ولی بیشتر برای بازی و شیطونی کردن به آنجا می رفتیم که امیدوارم نوشته هایش پاک شود و خوانده نشود مثل الان که یادم آمد و ...
خب اشکالی نداشت پادگانی که آمریکایی ها ساخته بودند و مهندسی هم بیشتر از ایرانیها خوانده بودند مسجد نداشته باشد ، همین پارسال که در شهر خوی با بنده زاده ها مهدی و محمد سنگکاری می کردیم در ساختمانهای شرکت مسکن مهر عدالت گستر شهرک ولیعصرش ، نه تنها این ساختمانها بلکه در همان محل شرکتهای مسکن مهر دیگر هم مسجدی در مجموعه ی خود نساخته بودند .
آنوقت ما انتظار داشته باشیم زمان شاه و آنهم آمریکایی ها برای نه فقط پادگان و نظامیانش ، حتی برای افسرمحله و حتی گروهبان محله اش که خانواده ی ما ساکن آن بود بیاید مسجد بسازد ؟ برای خواندن و نوشتن چی بسازد ؟ آنوقتها من که ندیدم یکی حتی ابوی خدا بیامرز ما هم ، حتی بپرسد خب چرا پادگان مدرسه هم ندارد ؟! چه رسد به مسجد .
اما بعد :
در بگومگویی که با اهل بیت خودمان درخانه داشتیم گفته شد این جمعه هم که میاد مثل جمعه ی گذشته که بجای مشهد رفتیم امامزاده ی نزدیک شهرمون ، بازم بریم زیارت ، علی اوسط هم به برادر کوچکترش گفت تو هم بیا ، باز هم گفت : نه ، من که فقط گفتم به ما خیلی خوش گذشت ، همین ، ولی وقتی بقیه مثلا از شرکت در نماز جماعت آنجا گفتند ووو ، یادم افتاد مسجد دهستان امامزاده ای که رفته بودیم و یاد مسجد سلمان فارسی که گفتم افتادم که جدای از پادگان بود و در آنهم مدرسه جدا از خانه ی ما .
2 – مهندسی و ساخت دینی :
پس مسئله فقط مدرسه نبود که رضایت به جدایی مدرسه از خانه داد و به خواندن و نوشتن خود ادامه داد ، حالا می خواهد مدیرش شاه هم نباشد ، چراکه آمریکا هم که باشد باید از سوراخ سوزن مثلا چشم ما که بگذرد تا ساخت و سازی داشته باشد در حس و دل ما ، حالا گیریم که از آنطرف عقل و فکر ما هم سر پستشان خواب باشند و یک تناقض نمایی هم در حافظه ی ما کاشتند ، آخرش که چه ؟ آیا هنگامه ی یادآوریش را نداریم ؟
ما را در بچگی به جلسات دینی می بردند ، وقتی هم که خانواده ی ما به پادگان چهل دختر نقل مکان کرد این جلسات به نوبت در خانه یکی از اهالی گروهبان محله ی این پادگان دایر می شد ، یکی از آن جلسات با بقیه فرق داشت ، مثلا سوزی دیگر داشت ، به سوز عاشورا و تاسوعا که نمی رسید ، ولی سوزی دیگر داشت ، یکی دیگه مثلا آخرش صبحانه می دادند وتازه بعدش هم مدرسه نمی رفتیم ، ولی یکی دیگه اش نقشی دیگر داشت ! در خواندن و نوشتن من : من شهردانشم و علی ورودیش .
شهری که حتی مسجدی جدای از مسجد النبی را نمی پذیرفت چه رسد به مدرسه و مدرسه ی نظامیش ... ، مثل خانه ی من .
یاعالم ال محمد علیه السلام ، که در نیشابور یاد کردی شاه کلید را ، ... أنَا ...