سلام علیکم
بِسْمِ اللَّهِ
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ... .
این بار سوم بود که به مشهد می رفتم .
زیارت :
در نخستین بار با پدر ، مادرپدر ، مادر ، خواهر ، برادر کوچیکتر و داداش کوچیکه بود و علی دایی ، که تقریبا قد من بود و با ما شدیم هشت نفر ، و بسلامتی رفتیم و برگشتیم .
اونوقتا کلاس سومو تموم کرده بودم ، تو تهرون و می خواستم برم کلاس بعدی ، برا همین دایی باهامون اومد ، آخه پدر مادرم خدا بیامرزم تهرون بودن ، تو پاچنار و گذر قلی و ما از سلسبیل رفته بودیم دیدنشون که بگیم میریم زیارت .
درس :
باربعدی دو نفری بود ، همراه یکی از همون سربازای امام زمان بود که برا خدمت سربازی آورده بودن ، و برا درس خوندن بود ، برا ادامه ی درس در مشد و مدرسه نواب .
کار :
این بار با هم سن سالی بود بنام علی ، که لکنت زبون داشت ، واکسی بود ، کار میکرد و مدرسه نمیرفت .
و من دبیرستان می رفتم و کار نمیکردم ، سربرجم پولی نمی گرفتم ، پدرم نیازی نبود که کمک خرجی بده ، آخه صبح و بعد ظهر میرفتیم مدرسه ، ظهرم برا ناهار می اومدیم خونه ، بابت مسکن و پوشاکم که شکر خدا کم و کسری نداشتیم ، فقط می موند مثلا لولزم تحصیلی که اونم مادر هرجوری میشد میرسوند ، و لوازم ورزشی خارج از دبیرستانم ، مثلا شورت و کفش کشتی .
که یکی دوبار گیر پدر افتاد و ... ، مثل مجله ی کیهان بچه ها و مجله های ورزشی که زیر فرش قایم میکردم .
و امتحانات خرداد نرسیده بود که رفتیم مشد ، با علی ، که کار کنیم .