به اسم خدا
سلام علیکم
بابایی جات خالی ! آخه دیروز کلی خیابون گردی کردم ، چی ؟!
آدم برفی که مثل تو مثلا دست نداره که دستش بگیرم با خودم ببرم گردش ! تازه دستم براش گذاشته بودنم یا دست من سرد میشد و دستشو ول می کردم ، یا دست اون با گرمی دست من آب میشد و بی دست میشد ، تازه چرا برا تو تعریف می کنم ؟
حرم تا حرم :
تازه من از خونه راه افتادم ! بعدشم برگشتم به خونه ! تو اگه اومده بودیم با همدیگه از خونه راه می افتادیم و برمی گشتیم خونه !
بعدشم از خونه که در اومم یکیم از همون گردشم دیدن همون آدم برفی بود ! که داره کم کم مثل اولش میشه ، مثل وقتی که هنوز ابر نشده بود و دست به دست باد نرفته بود گردش ! و ...
چی ؟ با ماشین ؟
ماشینم کجا بود ؟ با موتور دوپا رفتم ، به همه ی اونجاهایی که جای چیزایی مثل چیزی بود که می خواستم بفروشم ، که همشون گفتن پولشو ندارن ، جالب اینکه یکیشون که دم در ایستاده بود گفت : ما مثل مجسمه هستیم و کاسبی نداریم .
مجسمه :
مجسمه مثل آدم برفی جسم داره ، اگرم مثل آدم برفی شکل آدم ساخته بشه ، فرقش اینه که از برف ساخته نشده و از یه چیز دیگه ساخته شده ، مثلا از سنگ ، آهن ووو ، که نه تنها مثل آدم برفی آب نمیشه ، بلکه بیشتر از همون آدمی که شکل اون ساخته شده عمر می کنه ، بیشتر از جسم و جسد آدمو میگم .
همون که باهاش رفتم خیابونگردی و به محل ، جا ووو ی اون چیزایی که مثل چیزی که برا فروش داشتم داشت .
کی ؟! من دیگه ! دست به دست همونم دیگه ! جات خالی بابایی ! با اونم برگشتم !
کجا ؟ خونه دیگه ! خونه ی من و اونم ! دیگه